بابام آدم نيست

مسعود نيکخو
mnikkhoo@hotmail.com

سردمه.تمام تنم را چسباندم به شوفاژ ولی باز هم سردمه.نگاهم قفل شده روی پتويی که مامان به عنوان جای خواب برايم پهن کرده.حالم از خودم بهم می خوره نمی دونم امشب چم شده.نگاهم را از پتو جدا می کنم و به دستهای لاغرم که از آستين لباسم بيرون زده نگاه می کنم.وقتی مامان لباسها را به من داد تا در کنار شوفاژبپوشمشان ، گفت:" يه کم کوچک شده ولی ديگر لباس نداری." حالم از خودم بهم می خوره.امشب برای دومين بار بود که مامان رو بيدار کردم وقتی شبها مامان رو بيدار می کنم ،نيازی به حرف زدن ندارم.خودش پا می شه و يه دست لباس از کمدم بيرون می آره.بعد تو انباری دنبال دو تا لحاف يا پتو می گرده.هميشه از تو انباری می گه: "پسرجون خودتو بچسبون به شوفاژ."
سردمه.انگار يخ زدم.بايد برم روی پتو دراز بکشم و پتوی ديگر را رويم بکشم.ولی نمی تونم.اين شوفاژ هم خاصيتش را از دست داده.انگار هيچ وقت گرم نخواهم شد.شايد بخاطر اين لباس کوچک و نازک است.لباسی که هيچ وقت اندازه ام نبود.بابام برای اولين بار بدون حضور مامان يک دست لباس برايم خريده بود.يادمه.مامان وقتی ديد لباس کوچک است فقط يه لبخند زد.ولی اگر ديروز اين اتفاق می افتاد می دونم که مامان فرياد می زد : "بابات آدم نيست." آره اين جمله رو زياد از مامان شنيدم.بابام آدم نيست.ولی واقعاً اگر آدم نيست، پس چه موجودی می تواند باشد.آره.يادم اومد.بابام مثل يه خيار می مونه.اون خيار لعنتی که ديروز اون پسره ی شش انگشتی بهم داد.آره خودشه.وقتی آخرين گاز را زدم ، تلخی تمام دهنم رو پر کرد.يه دفعه قيافه ی بابام جلوی چشمام ظاهر شد.می خواستم بزنم زير گريه ولی چشمهای چپ اون پسره ی شش انگشتی بهم فهموند که کجا هستم.حالم از اين پسره بهم می خوره وقتی اون خيار لعنتی را بهم تعارف کرد ، فهميدم که می خواد باهام دوست بشه .فهميدم که به اندازه ی اون برای بچه ها حال بهم زن شدم.همش تقصير حامد است.آره.اون پسره با شلوار سبز که شلوارش همرنگ چشمهاشه.سر کلاس دستش رو بالا گرفت و از جايش بلند شد.تو صورت خانم معلم نگاه کرد ، سرش رو به راست خم کرد ، چشمهاشو بست و به آرامی باز کرد و با صدای بلند گفت :"خانم ايشون دستشويی کردند." داشت حالم بهم می خورد.حتماً از سر دلسوزی اين کار رو کرده که مبادا سرما بخورم.می خواستم خفش کنم.خانم معلم اومد و دستم را گرفت و از کلاس پرتم کرد بيرون.دلم می خواست بهش بگم ناراحتی کليه دارم.آره.وقتی پارسال خانم معلم کلاس دوم فهميد که شاشيدم ، گفت: ناراحتی کليه داری؟من هم سرم رو به علامت تأييد پايين انداختم.نگذاشت هيچ کدوم از بچه ها چيزی بفهمن.ولی حالا شدم مثل اون پسره ی شش انگشتی.شايد هم بدتر.بخاطر حامد که شلوارش به چشمهايش می آيد.موهای طلايی و لبهای قرمز داره.واقعاً قيافش دوست داشتنی و قشنگه.بر عکس من که يه شلوار قهوه ای کلفت می پوشم و موهايم سياهه که به چشمهام می آمد.چشمهايم نيمه بازه و لب پايينم آويزون.
آه.من آدم احمقی هستم.يه آدم احمق که احتمالاً ناراحتی کليه داره.خدا کنه ناراحتی کليه داشته باشم.بايد يه دليل برای اين اشتباهاتم پيدا کنم.کاش می تونستم يکبار از مامان بپرسم ولی اگه جلوی مامان از کليه چيزی بگم فرياد می زنه :"بابات آدم نيست."آره.همش تقصير کليه است.وقتی بابا مامان بزرگ را برای دياليز می برد،آدميتش را از دست داد.اون زمان مامان پشت سر بابا می گفت :"هيچکس مثل رسول هوای مامانش رو نداره."با اين حرفها غير مستقيم به من می گفت که از بابات ياد بگير.آه.دوباره مزه ی اون خياره اومد تو دهنم.تا آن گاز آخر چقدر خوشمزه بود.تا آن لحظه ی آخر.آره اون لحظه ای که خانم پرستار بيمارستان که همه می شناختيمش اومد خونه و همه چيز رو گفت.وقتی به صورتم نگاه کرد،متوجه شد که هيچ چيز نفهميدم.اومد و در گوشم گفت:"بابات آدم نيست."
تمام تنم داره می لرزه.دارم گريه می کنم ولی هيچ صدايی ازم در نمی آد.کاش جای اون بغل دستی خوشگل، يه دوست داشتم.کاش می تونستم با يکی حرف بزنم.کاش با اطمينان می تونستم يکی رو دوست داشته باشم. ظاهراً دوست داشتن قضيه ی پيچيده ای.مامان به خاله می گفت :"چرا اون دختره بايد اينقدر دوست داشتنی باشه که بتونه زندگی ما رو نابود کنه.مگه اون جز لبهای ماتيک زده و موهای مش کرده و چشمهای لنز انداخته چی از من بيشتر داره."هميشه دلم می خواد به مامان بگم کاش تو هم اين کارای ساده رو می کردی تا به اندازه ی همون دختره برای بابا دوست داشتنی بشی.
صدای پاهای مامان رو شنيدم که داره می آد.سريع پريدم زير پتو و چشمهامو بستم.مامان يه نگاه به من کرد و رفت که بخوابد.منم بايد بخوابم.مزه ی خون دهانم را پر کرده.از بس گوشه ی لب پايينم را جويدم فکم درد گرفته.بايد بخوابم.آره.بايد بخوابم.
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

31701< 6


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي